بنام خدا

خاطرات شهدای مسجد هدایت از زبان حاج احمد علمایی

شهید رضا داوری مرام

شهید رضا داروی مرام پسر بچه ای محجوب و ساکت بود. او در بسیج مسجد هدایت فعالیت می کرد. شهید داروی مرام در کلاسهای رزمی ستاد حزب ا... شرکت داشتند و این بنده حقیر به عنوان مسئول کلاس در خدمت این عزیز بودم. در نتیجه نشستی که با ایشان داشتم متوجه شدم که ایشان عموماً در سخنرانی های آقای شیخ حسین انصاریان شرکت می کند، من خود نیز گاهی اوقات در این سخنرانی ها شرکت داشتم. یک روز که به اتفاق شهید داروی مرام از سخنرانی برمی گشتیم، گفتند که خیلی علاقمند هستند که در جبهه های نبرد شرکت نمایند و از من درخواست کردند تا در این زمینه به ایشان کمک کنم. تلاش، جدیت و فراگیری ایشان در کلاس باعث شده بود که من بیشتر به ایشان توجه نشان دهم و بهتر بتوانیم با هم از کلاس استفاده کنیم. خوب است که این نکته را هم خدمت خوانندگان این خاطره عرض کنم که ایشان پانزده، شانزده سال بیشتر نداشتند.

داشتم عرض می کردم که از سخنرانی حاج آقا انصاریان به اتفاق برمی گشتیم به شخصی برخوردیم که برادر عزیزمان رضا داوری مرام پیش ایشان مشغول کار بودند چون آن شخص مرا را نیز می شناخت از من خواست از شهید داوری مرام بخواهم که بیشتر به کار اهمیت بدهند و با ایشان صحبت کنم. از آن شخص که جدا شدیم بلافاصله شهید داوری مرام رو به من کردند و جمله شیرینی را بیان نمودند.

حاج آقا علمایی این آقا نمی دانند ما دنبال چه چیز هستیم... ما می خواهیم به خدا برسیم، ایشان ما را دعوت به کار دنیا می کنند!

من در جواب گفتم: پناه بر خدا، خدا کمک کند انشاا...

بعد ایشان بعد از مدتی به جبهه اعزام شدند و به درجه رفیع شهادت نائل شدند.

 

و من ا... توفیق


شهید حسین عسگری آهی

می خواهم از شهیدی صحبت کنم که به حقیقت زبانم در توصیف وی قاصل است

اوایل انقلاب بود که با فرمان حضرت امام رضوان ا... تعالی علیه همزمان با شروع تشکیلات بسیج در مساجد اینجانب کلاسی را در مسجد هدایت در سال 1358 شروع کردم. مسجدی که عامه مردم نسبت به افتخارات انقلابی اش اطلاع دارند. بسیج پرشوری در این مسجد تشکیل شده بود و من با برادر عزیزم حاج عزیز زریو کلاس رزمی را شروع کردیم. طولی نکشید ،شاید چند روز، که مسئول پایگاه سلمان فارسی که آن بزرگوار نیز از شهدای پرافتخار کشور ما هستند پیشنهاد کردند که حیف است این کلاس این مقطع زمانی با این وسعت، محدود باشد.

بنابر خواست ایشان ما کلاس را به باشگاه استقلال انتقال دادیم و در آنجا کلاسها را شروع کردیم، حسین عسگری آهی یکی از عزیزانی بودند که در کلاس رزمی شرکت می نمودند و ایشان در رابطه با کارهای رزمی استعداد فوق العاده ای داشتند. پرشور بودن این عزیزان سبب این شد که یک کلاس ویژه ای تشکیل دهم. نفر اول آن کلاس این عزیز بود و جالب این است که این عزیز در رابطه با اخلاق الگو بود و در آن کلاس ویژه ی رزمی اخلاق و احکام نیز توسط ایشان بیان می شد. باید به این نکته اشاره کنم در تکنیکهای رزمی رزم انتظاران تکنیکی به نام ملائکه است. این تکنیک را برادر بزرگوارمان آقای حسین عسگری آهی به گونه ای انجام می دادند که من در طول سی و پنج سال مربی گری همچنین چیزی مشاهده نکرده بودم.

نهایتاً هم سنگری ایشان این جمله را بیان کردند که ایشان با نارنجک در جبهه پرواز کردند به سوی تانکهای دشمن.

بعد از سالها هنوز از پیکر پاگ عزیزمان اطلاع نداریم.

خداوند انشاا... به همه ما توفیق ادامه راه شهدا را ارائه بفرماید.

 

والسلام علیکم


شهید حسین گندمکار

وای که این شهدا چه کرده اند که انسان مات و بهت زده می ماند.

شهید حسین گندمکار از کسانی بودند که این بنده حقیر از بچگی ایشان در محل کار، توفیق همکاری با ایشان را داشتم. از آنجایی که این بچه فرد استثنایی و با ذوقی بود ن او را با خودم به بسیج و کلاسهای رزمی آوردم. کم کم ایشان لیاقت خود را نشان داد به طوریکه وقتی بنده به جبهه ها اعزام می شدم محل کارم را در اختیار او و عزیز دیگری به نام آقای جعفر خدایاری که از جانبازان می باشند می گذاشتم و این دو پسربچه کارها را به نحو احسن اداره می کردند تا زمان آن فرا رسید که ایشان در زمان جنگ به خدمت سربازی اعزام شوند و در طول خدمت کمکهای شایانی به جبهه ها داشتند. در اواخر خدمتش به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در همان زمان بود که آقای جعفر خدایاری نیز مجروح و به درجه جانبازی رسید. خوب است به یک نکته اشاره کنم، اوایل انقلاب جوانها بعضاً وضع خاصی داشتند ا زجمله ایشان که چون من علاقه خاصی به ایشان داشتم نگران مطلبی بودم که آیا ایشان اعمالشان به گونه ای بوده که جزو شهدا محسوب شوند یا نه. این موضوع من را نگران کرده بود تا اینکه سال 65 به زیارت خانه خدا مشرف شدم. حدود ساعت 3 بعد از نیمه شب بود که ایشان را در خواب دیدم. مشاهده کردم زنگ خانه مان به صدا درآمد و من خودم در را باز کردم، چشمانم به جمال نورانی شهید حسین گندمکار روشن شد. از او سوال کردم حسین جان کجا هستی که به من سر نمی زنی؟ ایشان در جواب گفتند: من در پادگان امام حسین ،ع، پاسداری می دهم و از این به بعد حتماً به شما سر خواهم زد. این دیدار مرا از نگرانی درآورد.

امیدوارم که انشاا... خداوند متعال همه ما را به سوی خود هدایت کند.

 

انشاا...


شهید ناصر محمدی و شهید مهرداد محمدی

ناصر و مهرداد از بچه هایی بودند که از سن هشت، نه سالگی در کارخانه کار می کردند و اینجانب افتخار همکاری با این دو بزرگوار را داشتم. آنها پدر خود را از دست داده بودند و با مادر و یک خواهر زندگی می کردند. اوایل انقلاب مهرداد در رابطه با درگیری منافقین در یکی از مساجد تهران به شهادت رسید. ناصر پیش من بود تا زمان فرا رسیدن خدمت سربازی. پس از اتمام خدمت مقدس سربازی مجدداً در محل کار، مسجد و کلاسهای رزمی فعالیت خود را شروع کرد. بعد از مدت کوتاهی ازدواج کرد، او مادر و خواهر خود را نیز اداره می کرد، من تا جایی که در توانم بود به ایشان کمک می کردم. اطاقی در خانه پدر حاج خانم اجاره کردم و او به اتفاق همسرش در آنجا ساکن شدند و یک زندگی کاملاً ساده و بی غل و غش داشتند. آنها عاشق هم بودند. خیلی خوب است که این برای جوانان ما درس باشد که زندگی را می شود با همه مشکلات خیلی شیرین اداره کرد. هفت ما از ازدواج ناصر گذشته بود که عازم جبهه شد. من به همسر، مادر پیر و خواهر او سر می زدم. من به آنها مانند اولاد خود علاقه داشتم و آنها نیز مرا مثل پدر خود دوست داشتند. ناصر بعد از مدتی با مرخصی 48 ساعته به تهران آمد. جمعه بود، به نماز جمعه رفته بودم. آنها نیز آمده بودند و چون جای مرا در نماز جمعه می دانستند مرا پیدا کردند. بعد از نماز سر خیابان قدس می خواستیم از هم جدا شویم که آن بزرگوار دست در گردنم انداخت و هر دو های های گریه کردیم. ایشان فرمودند: آقا جون من این دور برم دیگه بر نمی گردم... می دونم شهید می شم. پس از گریه های بسیار از هم جدا شدیم.

ماه مبارک رمضان بود در عملیا ت رمضان ایشان مفقود الجسد شد و تا به حال نیز از هویت ایشان اطلاعی نداریم. بعد از شهادت ایشان کمکهایی از طرف ما به مادرشان می شد. خواهرش ازدواج کرد و بعد از ازدواج خواهرش هیچ اطلاعی از مادر و خواهرش نداریم.

خدایا تو را قسم می دهیم به خون شهدا که لیاقت شهادت در راهت را نصیبمان فرما.

 

انشاا...


شهید مهدی دورگری

مهدی دورگری از شهدای ویژه کلاس دوم اینجانب بود که در آن زمان ما فعالیتهای بسیج را در مسجد دیگری سپری می کردیم. ایشان نیز از بچه های پرشور و خوش مزه کلاس بود. دوستان کلاس، اسم او را مهدی مگس کش گذاشته بودند، برای اینکه شبهای پاس که در مسجد استراحت می کردیم این بزرگوار با حرکات خوش مزه ای که داشت برای همه عزیزان شیرین بود، با انگشتان خود به حالت سیلی به پیشانی دوستانشان می زدند و می گفتند مگس بود، کشتمش. باید یادآور شوم که در ماه مبارک رمضان چون تشکیل پاسداری از انقلاب اسلامی بعد از افطارف نماز مغرب و اعشاء برگزار می شد، برادران ما زحمت می کشیدند و برای خود سحری می آوردند. در این مورد هم ایشان مطالبی داشتند که از گفتن آنها معذوریم.

تا بلاخره ایشان و آقای مجید سلطانی که یکی دیگر از اعضای کلاس ما بودند به اتفاق به جبهه اعزام شدند. ایشان زمان اعزام مطالب بسیاری را با من در میان گذاشتند که از جمله آن مطالب عنوان شده این بود که ایشان فرمودند: احمد آقا من می روم و می دانم که شهید می شوم و از جنازه من هم چیزی پیدا نمی کنید و بدانید که من مشتاقانه به سوی معشوقم می روم. از من تقاضایی کردند که اگر رادیوی کوچکی دارید به من بدهید، من در خانه یکی داشتم و به او دادم و ایشان گفتند اگر گم شد حلال کنید. زمان گذشت، عاشق به معشوق رسید. آقای مجید سلطانی موج زده برگشتند.

مهدی دورگری شهید شد و عینک و رادیوی او را از محل شهادت آوردند.

خدایا ما را کمک کن کاری کنیم تا مدیون خون شهیدان نباشیم.

 

انشاا....


شهید علی چنگی

یک خاطره عجیب و تکان دهنده در مقطعی از زمان حادثه خاصی در کلاسهای ما بوجود آمد. چون عموماً کلاسها را خودم اداره می کردم و همیشه تصمیم گیری با خود من بود یک احساس به من دست داد و این احساس باعث این شد که من تصمیم گرفتم کلاس نوجوانان، جوانان و بزرگسالان را تعطیل کنم و همه با هم به جبهه ها اعزام شدیم. در بین آنها عده ای نمی توانستند. در هر صورت دو گروه شدیم، یک گروه جوانان و گروه دیگر بزرگسالان.

از این دو گروه یکی به غرب و دیگری به جنوب اعزام شدیم. متاسفانه قضیه به گونه ای تنظیم شد که من از جوانان جدا شدم. این باعث تاسف است که جدا شدن من از جوانان باعث شد که توفیق شهادت از من دور شود. گروه جوانان عموماً از بچه های مسجد جابری و خیابان جابری بودند. خوشبختانه این بزرگواران عده ای شان شهید و جانباز شدند از جمله شهدای گروه جوانان علی چنگی بودند. او یک جوانمرد شانزده، هفده ساله بود که همه را شیفته خود کرده بود.

یکی از روزها در کلاس، شهید محمدی لباسهای شهید علی چنگی را بر تن کرده بود. من دیدم که ایشان خیلی بشاشند. سوال کردم آقای محمدی چه شده؟

فرمودند: لباسهای علی را تن کردم

 

من در خدمت همچنین عزیزانی بودم علی چنگی ها، محمدی ها و عزیزانی دیگر.... جانبازانی چون مجید زائری و ...

 

یارب قو علی خدمتک جوارحی

 


شهید محمود پیراسته

ایشان از اعضای دومین کلاس ویژه من بودند و جالب است که بگویم در کارهای نمایشی شهید محمد پیراسته با شهید دورگری عملیاتهای جالبی انجام می دادند.

محمود پیراسته یکی از عزیزان خوب کلاس ویژه بود. بارها و بارها ایشاندر رابطه با شهادت و مطالبی در این ارتباط با من صحبت کرده بودند.

او بسیار ساکت و مقین در کلاس اجرای نقش می کرد.

او نیز بعد از مدتی به جبهه اعزام شد. در اولین اعزام به درجه شهادت رسیدند.

نمی دانم این بزرگواران چه ارتباطی با خداوند داشتند. خدا خوبها را جدا می کند... در طول جنگ حدود 15 بار به جبهه اعزام شدم و در حرکتهای گوناگون شرکت داشتم حتی گاهی مستقیماً به خط اول اعزام می شدم اما متاسفانه توفیق شهادت پیدا نکردم ،چرا؟ خدا می داند!!،

امیدوارم که انشاا... به یاری خداوند متعال به ما توفیق دهد پاسداری از خون شهدا داشته باشیم.

 

والسلام علیکم

 


شهید حسین کاشانی و شهید سید سهیل موسوی

ایشان از کسانی بودند که پدرانشان عضو فعال مسجد هدایت بودند و هستند. به همین سبب حسین کاشانی نیز یکی از بچه های پرشور مسجد هدایت بود که در اوایل جنگ پسربچه ای بیش نبود. به مراتب از نظر عقل و فهم عجیب بود. یک بچه فوق العاده پرتلاش و پرجنب و جوش. به نظرم می آید ایشان در مساجد دیگر هم فعالیت داشت. سهیل موسوی همچون ایشان پرتلاش و پرشور بود. این دو بزرگوار در کلاسهای نوجوانان شرکت می کردند. در مراسم و عزاداریها پرتلاش بودند و من این توفیق را داشتم که در کنار این دو بزرگوار و پدرانشان در مسجد هدایت فعالیت نمایم. این سبب شده بود که یک ارتباط عاطفی بین من و این دو عزیز ،شهیدان حسین کاشانی و سهیل موسوی، برقرار شود. احترام خاصی این دو بزرگوار برای من قائل بودند و من نیز متقابلاً به آنان علاقه داشتم.

بالاخره آن زمان فرا رسید که عزم سفر معنوی را آغاز کنند و کمر همت بسته و شمشیر جنگ بر کمر ببندند. تا گلوله های آتشین خویش را در سینه دشمن رها کنند و این نیز هدف نبود، هدف شوق و عشق یار بود که این عزیزان به وصال یار رسیدند.

من چه کنم خدایا رحم کن بر حال من، دلسوخته عاشقم و ره گم کرده ام

راه را بر من نشان ده بارالاها... دستم بگیر و به سوی خود هدایتم کن

الهی و ربی من لی غیرک

 

والسلام علیکم

 


شهید پرویز جوانپور

پرویز جوانپور نیز از اولین شهدای ما بودند که به نظرم می آید ایشان دو، سه جلسه ای بیشتر در کلاس شرکت نکرده بودند. ایشان از کسانی بودند که در امریکا درس می خواندند که به محض اینکه می فهمند در ایران تحولی به پا شده است از درس، دست کشیده و به وطن باز می گردند. جالب است یادآور شوم که این عزیز بزرگوار از مرفهین جامعه بودند با اینکه در شمال شهر زندگی می کردند ولی به نام سرباز آقا امام زمان ،عج، در بسیج مسجد هدایت فعالیت می کردند.

قبل از اعزام، یک کوه پیمایی برای بجه های پایگاه گذاشته بودند که ایشان در آن کوه پیمایی کفش مناسب نداشتند. من کنجکاوانه در محلی که برف تا حدود زانوان بود سوال کردم که پسرم چرا کفشهایت را عوض نکرده ای حالا که این جور است خوب است که دو نایلون بزرگ تهیه کنی و به پاهایت بکشی. او گفت: استاد هر چقدر بیشتر زجر بکشم نزدیکتر می شوم.

ا... اکبر از این همه شعور و تاسف به خواب بودن من

خدایا به همه مسلمین جهان و این بنده حقیر کمک کن که از خواب غفلت بیدار شده و مزه لذیذ اسلام و قران تو را بچشیم و بتوانیم با تمامی سختی ها و مشکلات روبرو شده، آنها را از پای درآورده و این عمل خیر سبب این شود که ما به تو ای خداوند توانا و به ولی امرت و به نائب بر حقش نزدیک تر شویم. انشاا...

انشاا... در کنار ولی مسلمین جهان پرچم انقلاب را به دست صاحبش عطا کرده و در کنار آن حضرت برای نابودی کفر جانفشانی کنیم

خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی از نهضیت خمینی محافظت بفرما

خامنه ای رهبر به لطف خود نگهدار

رزمندگان اسلام نصرت عطا بگردان

زیارت کربلا نصیب ما بگردان

آمین یارب العالمین

 

السلام علیکم